اينهمه خامي يه بار پختگي........
ميگي به صلاحت نيست. ميگه همه اينجورين. ميگي صدق نميکنه همه جا بگي خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو. ميگه من ميخوام اين باشم. ميگي کاري رو که به کمالت کمک نميکنه بيهوده وقت صرفش نکن. ميگه چي ميگي، برو يکيو پيدا کن که اينجوري نباشه. ميگي فلاني واجبات مستحبات انجام ميده، زيبا عمل ميکنه. ميگه من ميشناسمش کيه، اينا از درون عين ما يا از ما بد ترن. ميگي دليل نميشه الگوهاي عزيزي مثل ائمه رو نا ديده بگيري. ميگه اونا تک بودن و رفتن، من قبولشون دارم اما مثل اونا نميشه بود.آخرشم ميگه خودتو خسته نکن، من هموني ميشم که ميگم. بهش ميگي اگه يکي دو نفرو قبول نداشتي ميگفتم منطقي ميگي، واسه همه پيش مياد اشخاصي رو قبول ندارن؛ اما تو ميگي من فقط خودمو قبول دارم و بس. اينقدر خود خواهانه برخورد نکن، گوشه اي هم خونوادتو در نظر بگير. ميگه به حرفايي که اطرافيان در موردم ميزنن اعتنا نکنيد. ميگي ما بيرون از جامعه نيستيم بايد به بعضي حرفام اهميت داد. اما اون شروع ميکنه به ور رفتن با چيزي يا صداي تلوزيونو زياد ميکنه و به صورت نه چندان مؤدبانه اما کاملا توهين آميز هم نباشه بهت ميگه ديگه نميخوام بشنوم.
راستي چي شده که اکثر جوونا اينجوري شدن؟ يعني چرا نميشه يه الگو بين هم سن و سالاش پيدا کني که بهش بگي آدم خوبم زياده ها. چرا ظواهر جوونامون اينجوري شده؟ چرا اعتقادات ناچيز و شايد به کلي بي معنا شده واسشون؟ چرا ديگه حتي واسه آرامش يا دل خوشيم که شده دل مادر يا پدر و به دست نميارن؟چرا کار بايد به اونجا بکشه که مادر بهش بگه هيچي که نميتونم بکنم واسه حرفامم که ارزشي قائل نيستي اما الهي روزي بشه که به واسطه ي بچه ات بفهمي دردم چي بود.
چرا اين ميشه؟ چرا داره قاطي پاتي ميشه؟ چرا هر روز و هر شب جر و بحث؟ چرا ناتواني و بي راه حلي؟ نمي دونم مقصر کيه که جوونمون امروز اين شده که روزايي که کم سن و سال تر بود افتخار پدر و مادر بود و به خدا نزديک تر بود اما کم کم به خاطر به هم نريختن ظاهرش عبادتش به هم خورد و يه روزي رسيد که گفت دنيا 2 روزه برو حال کن؟ گفتم حال و صفايي رو که ميگي چيه،؛ معنيش مي کني واسم؟ گفت برو بابا حرف زدنت بي معنيه، من اصلا حرفاتو قبول ندارم، درو به هم کوبيد بعدش دو دستي رو که کاراي مفيد تري ازش بر ميومدو تو گوشش فرو برد.
مي خوام بپرسم نوع بيانمون واسه راهنماييش بد بود؟ واقعا ارزش نداشتيم؟خوونواده ي ما اينجوره يا بقيه خوونواه هام درگين؟
شايد بگين يه روزي سرش به سنگ ميخوره بر ميگره؟ خب چرا نميخواد اين سرايي رو که به سنگ خورده و آثار اکثرشونم پيدا هستش رو ببينه؟ ميگي با جوون مثل خودش باش، بايد يه چيزايي رو هم خودش تجربه کنه. خب منم اينو ميدونم و اعتقاد دارم بهش، اما اينجور که پيداس ميخواد خودش همه چيو تجربه کنه، قبول داري همه چيز تجربه شدني نيست؟ ما نميخوايم يه روز حسرت امروزش آينده اي واسش نذاره. نميخوايم چيزي که واقعا دردناک بوده رو اونم مثل ماها يا ديگران تجربه کنه.
يه روز بزرگي بهم گفت شايد بخواي خودت عبرت بگيري و حرفمو قبول نداشته باشي اما ايني که ميگم بهش فکر کن: ممکنه سرت زياد به سنگ بخوره و برگشت و عدم برگشتش با خودت باشه؛ اما حواست باشه سرت به سنگي نخوره که حتي اگه خواستي نتوني برگردي. گفتم: منظورت چيه؟ گفت اگه اون روز سرت به اون سنگ بخوره راهي خونه ي جديدت ميشي و اونجام ديگه مثل اينجا نيست ها. گفتم بيشتر بگو، نميفهمم. گفت: رک بگم، منظورم سنگ مزارته. اخمام تو هم رفت و ذهنم ديگه اونجايي نبود که بودم. يک آن تو دلم يه حسرتي افتاد که تا به حال تجربشو نداشتم. با خودم گفتم به اين ميگن حماقتي که خودت قبول کردي. قول دادم تا اونجا که متوجه ميشم به کار ببرم اين جمله رو. آويز گوشم شد با کمي فراموشي. شايد کاراي کوچيک اشتباهي بازم انجام دادم اما بعدش بهش فکر ميکردم و سريعا در صدد جبرانش بودم.
چرا اون نميخواد استفاده کنه؟
به چي يا کي خرده بگيريم؟ مقصر ماييم يا تبليغاتمون تو رسانه هامون يا عرفي که داره بين اجتماعمون جا ميفته؟ چرا فکري به حالش نميشه؟ راستي تا به کجا ادامه داره اين حماقت مقبولِ نزد خودمون. ميترسم کسب تجربه و عبرت جسارت انجام کاراي بزرگ تري رو بهش بده.
نميخوام دانش آموز خامي مثل اون مجذوب زيبايي و دلرباييي ظاهري بعضي چيزا بشه، اما از باطنشون غافل بشه و يا شايد ديگه چشم بينايي واسش نمونه که پليدياشو ببينه.
چه ميشه کرد؟ بهم ميگي......؟
|